توي ماشين نشسته بود كه فهميد مرد بزرگي است. گير كرد و نتوانست پياده شود.
*****
بيگاري
رو به مردم ايستاد. ـ «همه چي تموم شد. ديگه كسي حق نداره از شما بيگاري بكشه.» چند گاري را كه با خود آورده بود، نشان داد. ـ «اين گاريها متعلق به شماست. از اين به فقط با گاري بكشين.»
انتشار داستانهاي اين بخش از سايت سخن
در ساير رسانهها بدون كسب اجازه از نويسندهي داستان ممنوع است، مگر
به صورت لينك به اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي