داستنانهايي بسيار كوچك از مرداني بسيار بزرگ

محمد رمضاني
ramazani43@yahoo.com


آينه‌


وقتي‌ فهميد به‌ عنوان‌ مرد برتر انتخاب‌ شده‌، نگاهي‌ به‌ آينه‌ انداخت‌.
ـ «اين‌ كه‌ من‌ هستم‌. پس‌ مرد برتر كجاست‌؟»


*****

تنگنا


توي‌ ماشين‌ نشسته‌ بود كه‌ فهميد مرد بزرگي‌ است‌. گير كرد و نتوانست‌ پياده‌ شود.


*****

بيگاري‌


رو به‌ مردم‌ ايستاد.
ـ «همه‌ چي‌ تموم‌ شد. ديگه‌ كسي‌ حق‌ نداره‌ از شما بيگاري‌ بكشه‌.»
چند گاري‌ را كه‌ با خود آورده‌ بود، نشان‌ داد.
ـ «اين‌ گاري‌ها متعلق‌ به‌ شماست‌. از اين‌ به‌ فقط‌ با گاري‌ بكشين‌.»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30779< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي